جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

حنا ، دختری در ونیز

از وقتی فیلم حنا رو دیدم حالم خیلی بد شده یاد روزایی افتادم که امیدوار و بدور از همه مشغله های زندگیمون دست تو دست همدیگه اومدن ترو جشن گرفته بودیم.
یادته اون روزی رو که میخندیدی با تمام وجود و سوار بر پرایدت که از تمیزی برق میزد وارد جمعیت شدی میخواستی وارد عرصه ای بشی که برای ما گنگ بود ولی تو میدونستی آخر این خط کجاست .
بوی تزویر و ریا ، تقلب و چپاول رو احساس کردی و به فکر ما افتادی ما که مردم این شهر بی لبخندیم .
چه روزهای خوبی رو با هم گذروندیم زنجیره سبز انسانی رو یادته ؟ راستی چند نفر از اون زنجیره امروز دیگه بین ما نیستند ؟ چند نفرشون تو زندانن؟
گناه ما چیه که نباید روی خوشی و شادی رو ببینیم مگه ما چی خواسته بودیم ؟ جز آزادی جز راحتی ؟؟؟
حتی حاضر نشدن خوشی مردمو ببینن.
الان چند وقته که غصه شده تمام زندگی ما ، پیگیری خبرها ، ترس از نزدیک تر شدن خطر به در خونه های ما ، اینا دردی نیستن که بشه فریادشون زد .

دلم برات خیلی تنگ شده کاش بودی .

هیچ نظری موجود نیست: